نویسنده کتاب پایان یک رویا (سعیده یکتا)

سعیده یکتا

تارهای نقره ای کنار شقیقه هایش ،از تلداد انگشتان دست بیشتر شده بود.هنوز برای سفید شدن موهایش خیلی زود بود!هر تار نقره ای به تنهایی دنیایی از دردها و حرف های نگفته بود.زیر درخت گردو بودند.سرش را روی زانوان بی حس بنفشه گذاشت.بنفشه با نوازش موهای نقره ای مینا را بیرون می کشید و مقابل نور خورشید می گرفت.با دلسوزی گفت:با اینکه برای اومدن اینا هنوز خیلی زود بود اما واقعا قشنگن!

فصل اول

پایان یک رویا (سعیده یکتا)

سعیده یکتا


روزﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻗﺮار ﺑﻮد ﺑﻪ دﯾﺪن ﺳﺎﻣﺎن ﺑﺮود ﺑﯽﺗﺎبﺗﺮ از ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﺷﺪ. اﻣﺮوز ﻫﻢ ﯾﮑﯽ از ﻫﻤﺎن روزﻫﺎ ﺑﻮد. ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻣﺪت ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ از ﻧﺎﻣﺰدیﺷﺎن ﻣﯽﮔﺬﺷﺖ اﻣﺎ ﺑﯽﻗﺮاریﻫﺎی او ﻫﻤﭽﻨﺎن اداﻣﻪ داﺷﺖ و او ﺣﺘﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ از ﻗﺒﻞ و ﺑﺎ ﺗﻤﺎم وﺟﻮد ﺑﻪ ﺳﺎﻣﺎن ﻋﺸﻖ ﻣﯽورزﯾﺪ. ﺳﺎﻣﺎن ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ از آﺷﻔﺘﮕﯽﻫﺎ و ﮐﻤﺒﻮدﻫﺎی زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﻨﺎ آﮔﺎﻫﯽ داﺷﺖ و ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﻨﻮﻧﺪهی درد دلﻫﺎﯾﺶ ﺑﻮد. ﻫﻤﻪی اﯾﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﻣﯿﻨﺎ ﺟﺮات ﺑﯿﺸﺘﺮی ﻣﯽداد ﺗﺎ ﻫﺮ آﻧﭽﻪ را ﮐﻪ در دل و زﻧﺪﮔﯽاش ﻣﯽﮔﺬرد، ﺑﺮای ﺳﺎﻣﺎن ﺑﺎزﮔﻮ ﮐﻨﺪ.
ﺑﺮاﯾﺶ از ﭘﺪری ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ در ﻫﻤﺎن اﺑﺘﺪای ﮐﻮدﮐﯽ وﻗﺘﯽ ﻫﻨﻮز ﺑﻪ ﻣﺪرﺳﻪ ﻧﻤﯽرﻓﺖ و زﯾﺒﺎ، ﺧﻮاﻫﺮش در ﮐﻼس ﺳﻮم درس ﻣﯽﺧﻮاﻧﺪ آﻧﻬﺎ را ﺗﺮک ﮐﺮده و رﻓﺘﻪ ﺑﻮد. و ﻣﺎدری ﮐﻪ ﺟﻮاﻧﯿﺶ را ﺑﻪ ﭘﺎی آﻧﻬﺎ داد و ﺑﺎ ﻫﻤﻪی وﺟﻮدش، از ﺟﺎن و دل ﻣﺎﯾﻪ ﮐﺮد ﺗﺎ آﻧﻬﺎ را ﺑﻪ ﻋﺮﺻﻪ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ.ﻣﺎدرش ﺑﺮاﯾﺶ اﺳﻮهی ﻓﺪاﮐﺎری ﺑﻮد و ﭘﺪر، ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺎﻣﯽ ﺑﻮد در ﺻﻔﺤﻪی اول ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ. ﺣﺘﯽ داﻧﺴﺘﻦ اﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮع ﭼﯿﺰی از ﻋﻼﻗﻪی ﺳﺎﻣﺎن ﺑﻪ ﻣﯿﻨﺎ ﮐﻢ ﻧﮑﺮده ﺑﻮد و او ﻣﯿﻨﺎ را ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮای ﺧﻮدش و ﻗﻠﺐ ﭘﺎک و ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺶ ﻣﯽﭘﺮﺳﺘﯿﺪ. ﺑﺮای ﻣﯿﻨﺎ ﻫﻢ روح ﺑﺰرگ

قلب های مه گرفته

سعیده یکتا

کوچه ای با خانه های قدیمی پر از برگ پاییزی ، بی شباحت به تابلوی نقاشی نبود! قدم گذاشتن روی برگ های پاییزی و شنیدن صدای خش خش آن ها زیر کفش هایش ، تنها بهانه ای بود تا فکرش را دور کند . ولی پرنده خیالش دست بردار نبود. درگذشته ، نوشیدن یک فنجان چای کنار پدرش برایش امری عادی بود.ولی حالا تبدیل به یک رویای دست نیافتنی شده بود !

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Optimized with PageSpeed Ninja