توضیحات
آزاده عزیزان آبکنار (نویسنده کتاب ترنم باران)
ترنم باران
(ترنم باران) آرزو داشت آن لحظه ماهبد را میدید و همهی عصبانیتش را یکجا بر فرق سرش میکوبید.
چرا به جای این که بیاید و مرد و مردانه با حقیقت روبهرو شود، با نیامدنش او را در برزخ رها کرده بود.
این را هم به حساب بدذاتیاش گذاشت و در دل تا می توانست بد و بیراه نثارش کرد.
آن روز با همهی لحظات سختی که برای باران به همراه داشت، به پایان رسید و زمانی که خورشید
داشت کم کم چادر سیاه شب را سرمیکشید به خانههایشان برگشتند.
بیتا از دیدن نگاه غمگین دخترش رنج میکشید، اما چارهای نداشت جز اینکه او را به حال خودش بگذارد.
باران باید میفهمید که حفظ غرور به نفع او نیست و گاهی شیرینی زندگی در این است
که احساس را بر منطق ترجیح دهد.
بخشی از کتاب ترنم باران (ترنم باران)
لحظات به کندی می گذشت و قدمهای او آرام آرام بر سنگ فرش خیابان فرود میآمد.
سنگینی باری که در دست داشت شانه هایش را آزار میداد. به سختی توانست کلید
را توی قفل در بچرخاند و در را باز کند. آرام در را پشت سرش بست و با نوک پا به طرف
آشپزخانه به راه افتاد تا نان تازهای را که برای صبحانه خریده بود توی سفره بپیچد و صبحانه را آماده کند.
نان را درون سفره گذاشت و بقیهی خریدش را روی کانتر رها کرد و به طرف اتاق خواب رفت.
امیر آرام روی تخت خوابیده بود. دلش کنار او بودن را میخواست و دوست داشت زیر پتو و در
آغوش او خودش را گرم کند اما دریک لحظه منصرف شد و دلش نیامد که همسرش را از خواب
شیرین بیدار کند. می دانست که امیر خوابش سبک است. تصمیم گرفت راه رفته را بازگرددکه
این بار چشمش به اتاق دخترش افتاد. در نیمه باز بود و باران هم در خواب ناز فرو رفته بود. از
دیدن دخترش لبخند روی لبش نمایان شد. چقدر بیتا، دخترش را دوست داشت .
بازدیدها: ۵
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.