توضیحات
دانلود رایگان کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم
انتشارات دانشیاران مرکز تخصصی چاپ و نشر کتاب 09201383718
دانلود رایگان کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم
بار دیگر شهری که دوست میداشتم اثر ماندگار دیگری از نادر ابراهیمی است که در سال ۱۳۱۵ در تهران متولد شد و در ۷۲ سالگی بر اثر بیماری درگذشت.
از این داستاننویس معاصر ایرانی بیش از نود کتاب به یادگار مانده است که از معروفترین آنها میتوان به یک عاشقانهٔ آرام، خانهای برای شب، چهل نامهٔ کوتاه به همسرم اشاره کرد. وی علاوه بر داستاننویسی، در زمینههای فیلمسازی، ترانهسرایی، ترجمه و روزنامهنگاری نیز فعالیت کرده و نویسندهٔ یک مجموعهٔ هفتجلدی به نام «آتش بدون دود» است که فیلم آن نیز ساخته شده است. داستان با ترجمهٔ این آیه از سورهٔ بَلَد آغاز میشود:
به این شهر سوگند میخورم
و تو – ساکن در این شهری
و سوگند به پدر و فرزندانی که پدید آورد
که انسان را در رنج آفریدهایم.
از همین ابتدا تکلیف خواننده با کتاب مشخص است: با داستانی مواجه هستیم که گویای تعصب و عشق به زادگاه است و درعینحال با کولهباری از درد و رنج همراه است.
کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم شامل سه داستان مجزا است:
- بارانِ رؤیای پاییز
- پنج نامه از ساحل چمخاله به ستارهآباد
- پایانِ بارانِ رؤیا
در ابتدای داستان کوتاه اول، معشوقهٔ راوی داستان، «هلیا» به مخاطب معرفی شده و با همین جملاتْ داستان تمام میشود
بخشی از متن کتاب
بخواب هلیا، دیر است. دودْ دیدگانت را آزار میدهد. دیگر نگاه هیچکس بُخارِ پنجرهات را پاک نخواهدکرد. دیگر هیچکس از خیابانِ خالیِ کنارِ خانهی تو نخواهدگذشت. چشمانِ تو چه دارد که به شب بگوید؟ سگها رؤیای عابری را که از آنسوی باغهای نارنج میگذرد پارهمیکنند. شب از من خالیست هلیا. گلهای سرخِ میخک، مهمانِ رومیزی طلاییرنگِ اتاق تو هستند؛ اما گلهای اطلسی، شیپورهای کوچک کودکان. عابر در جستوجوی پارههای یک رؤیا ذهن فرسودهاش را میکاود. قماربازها تا صبح بیدار خواهند نشست و دود، دیدگانت را آزار خواهد داد.
آنها که تا سپیدِ صبح بیدار مینشینند ستایشگران بیداری نیستند. رهگذرْ پارههای تصوّرش را نمییابد و به خود میگوید که به همه چیز میشود اندیشید، و سگها را نفرین میکند. نفرینْ پیامآور درماندگیست و دشنامْ برای او برادریست حقیر… هلیا بِدان که من بهسوی تو بازنخواهمگشت. تو بیدار مینشینی تا انتظارْ پشیمانی بیافریند. بگذار تا تمام وجودت تسلیمشدگی را با نفرین بیامیزد، زیرا که نفرینْ بیریاترین پیامآور درماندگیست.
شبهای اندوهبارِ تو از من و تصویر پروانهها خالیست. ملخهای سبزرنگ به تصرّفِ بوتههای پنبه آمدهبودند. صدای آبهای بهزهرآلودهیی را میشنوم که در هوا گَرد میشوند و به روی بوتهها مینشینند. ملخهای سبزرنگ، کنار پنبهها، بر خاک انباشتهشدهاند. بلوچها میخندند. دیر است برای بازگشتن، برای خواندنِ تصنیفهای کوچه و بازار برای بوییدنِ کودکانهی گلها… هلیا، برای خندیدن، زمانیست بیحصار و گریزا. آیا هنوز میانگاری که من از پای پنجرهات خواهمگذشت؟ یا کنار پلّهها خواهمنشست؟ من جیبهای کهنهام را از بادام زمینی پُرمیکنم و فریادمیزنم: هلیا بیا برویم توی باغِ قصر بگردیم. پنجره باز میشود. تو میخندی. ــ هنوز عصرانه نخوردهام، کمی صبرکن
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.